۹۰ دقیقه دویدن بچههای تیم ملی فوتبال، حال همه را در ابهامی نگه داشته بود. «چه گل نزنهایی شده بودند». بازی تیم فوتبال ایران در نیمه اول چنان چشمگیر بود که همه بینندگان را هاج و واج نگهداشته بود. سوت پایان نیمه اول که شنیده شد، احسان حاجی صفی چنان با غرور از مستطیل سبز بیرون میرفت که انگار سه-هیچ جلوییم و برای در کردن خستگی شادی بعد از آن به رختکن می رود.
اما نیمه مربیان قرار بود چه شود؟ همه از این بازی، توقع گل داشتند. امان از سردار گل نزن تیم ایران که بارها آه مردم را تا پای جان کشاند و انتظارها را برآورده نکرد. انگار تیرک دروازه هم با دروازه بان گلنخور ولز عقد اخوت بسته بود و نمیگذاشت توپ از خط دروازه رد شود. با تعویض آزمون و چند تعویض دیگر بازی، هم امید و هم جان تازه به تیم آمد. توقع گل چیز کمی بود در مقابل تکنیکهای مشاهده شده. پاسکاریهای بهتر بچههای تیم نسبت به بازی با انگلیس، ترفندهای روانی کیروش در استوریهای اینستاگرامش و مصاحبههای با رسانهها و اقدامات انگیزشی که از دوشنبه شب تا بهحال روی تیم پیاده شده بود، کار خودش را داشت میکرد.
وقتی بعد از تعویضها ترکیب تیم به همان ترکیب بازی با انگلیس نزدیک شد، با خودم گفتم عجب کاری کرد کیروش! آخر چرا به ترکیب دست زدی؟ گوینده شبکه سه هم همین نظر را داشت. گفت: «بعد از تعویضها هیجان بازی افتاده است.» اما دقیقه ۸۴ مهدی طارمی با یک حرکت سرعتی دروازه بان ولز را در یک موقعیت خطرناک قرار داد و باعث شد که دستپاچگی، سرتا پای او را بگیرد. تا جایی که زانوی خود را در موقعیت تکبه تک به صورت مهدی کوباند و بعد از VAR توسط داور بازی، کارت قرمز را نصیب خود کرد. ولز ده نفره شد. اتمام حجت برای تیمی که حملات بسیارش روی دروازه ناکام بود. اکنون نه تنها دروازه بان اصلی ولز از زمین خارج شده، بلکه تیم ولز یک نفر کمتر از ایران است. همان VARی که گل اول ایران را آفساید اعلام کرد، الان به داد ما رسید.
با اعلام داور، بازی ۹ دقیقه در نیمه دوم اضافهتر باید ادامه میداشت. نفس در سینه مانده بود با حملههای بینتیجه ایران و دفاع ولز حس ناخوبی داشت در دلها ورود می کرد. تا اینکه دقیقه ۱۰۰ گل اول ایران با پای روزبه چشمی وارد دروازه شد و زمین زیر پای ما لرزید. مردم با تمام توان حنجره شان را خرج شادی کردند. هنوز ضربان قلب و شمارش تنفسمان به حالت نرمال برنگشته بود که رامین رضائیان، پاس مهدی طارمی را به سوی دوازه شوت کرد و ایران را صاحب دومین گل خود کرد.
بیصبرانه منتظر شنیدن سوت پایان بودم که انتظار زیادی نباید میکشیدم. چند ثانیه بعد از گل دوم، بازی تمام شد. صدای بوق ماشینها آرامم نگذاشت و تا جنبیدم در خودم را خیابان دیدم. خیابانهای تهران با پرچم ایران آذینبندی شده بود. مردم در پوست خودشان نمی گنجیدند. این شادی حق مردم ایران بود. این شادی حق بازیکنان تیم ملی جمهوری اسلامی ایران بود. این شادی حق هر انسانی بود که دنبال حاشیه نیست و برای حق میجنگد.
به خودم که آمدم میدان صادقیه بودم. مرکز میدان را نیروهای امنیتی پر کرده بودند. دوربین را که روشن کردم، هنوز میدان خبر خاصی نبود. فرمانده یگان ویژه سمتم آمد و از تصویربرداریام پرسید. گفتم خبرنگارم. کارتم را دید. تلخی حال این پرس و جو باعث شد زاویه تصویربرداریام را عوض کردم. حالا در کنار نیروهای یگان ویژه میایستم و شادی مردم را از زاویه دوربینم میبینم. امروز برای این نیروها هم روز متفاوتی است. همینهایی که هر روز در این میدان باید مردم را از حضور منع کنند که نکند خدای نکرده خطری جانشان را تهدید کند، امروز از ماشینهای گذری در اینجا فقط «دمتان گرم!» میشنوند. «بهتان افتخار می کنیم.» «خسته نباشید» «خداقوت.» «دوستتان داریم» «خیلی باغیرتید»، باقی جملات مردم بود که همچون گلوله به سمت قلب این نیروها نشانه میرفت اما با محبت!
شاسی بلندی که از شمال اتوبان اشرفی اصفهانی وارد میدان شده بود، صدای بوق خود را قطع نمیکرد. پسر ۱۳ سالهای از سانروف سرش را بیرن کرده بود و کلاه سفید و قرمزی به سر داشت دستانش را با بوق بلند سه رنگی دراز می کرد و صدای بوق را درمیآورد. پرچم ایران از همه پنجرههایش بیرون زده بود و دختر بچه ۷-۸ سالهای هم از پنجره عقب، به سمت بیرون خم شده بود و داد می زد: «ایران!»
پراید سفیدی با صدای بوق ممتد توجه مرا جلب کرد. مرد جوانی با پرچم بزرگ ایران از آن پیاده شد. چراغ سبز بود اما تراکم خودروها اجازه حرکت آدم را هم نمیداد چه رسد به ماشینها. با پرچم در ترافیک میرقصید و بوق میزد و می چرخید. این مرد خوشحال بود و نمی دانست شادیاش را چگونه از درون، بیرون کند. این مرد در کنار مردان دیگر این سرزمین، قلبشان برای تیم ملی ایران، برای ایران و تمام ایرانیها میتپد.
زن بیحجابی هم مرا خنداند. موهای کوتاهی که به اصطلاح «مردانهاش» می نامیم را با رنگ پرچم زیبنده بود. روسری به سر نداشت اما از یک خودروی ۴۰۵ بدنش را بیرون کرده بود و هر دو دست را با نشان ویکتوری به نیروهای امنیتی نشان میداد و می گفت: «ایران، ماشاالله ایران!»
موتوری که علاوه بر راننده یک سرنشین داشت، با یک پرچم با چوب بلند میدان را می چرخید، بوق می زد و ایران، ایران» می کرد. چراغ قرمز که دستهای از ماشینها را برای چند دقیقه ساکن نگه می داشت، به موتوری فرصت نمایش می داد. با همان پرچم جلوی ماشینها مسیر مارپیچی را میرفت تا رقص پرچم، شادی مردم و اقتدار ایران را به رخ بکشد. با موتور بازی می کرد و راه می رفت و داد میزد: «سرفراز باشی ایران من!»